آدمیزاد است دیگر، گاهی یادش میرود مواظب خودش باشد، خط میافتد روی شیشهء دلش، غصه انبار میشود توی دلش، ابر میشود، باران میشود، سرگردان می شود، گم می شود حتی، چشم باز میکند می بیند قسمتی از خودش جا مانده توی تونل زمان.
از یه جایی دیگر خودش نیست،خودت نیستی هیچ چیز سر جای خودش نیست، تو هم آن آدم قبلی نیستی، انگار احساست را توی یکی از همان خانه ها،کوچه ها ،مغازه ها ،کنار آدمی که دیروز آشنا بود جا گذاشتی، فکر میکنی گم شدی اما این خانه،این کوچه،این مغازه،این آدم ها همان آدم های دیروزی ند همان مغازه و کوچه و خانهء دیروز،اما تو دیگر آن آدم دیروز نیستی...
بعضی وقتها آدم با خودش هم غریبگی میکند با خودش هم غریبه می شود گاهی و بدترین حالت وقتیست که توی دالانای خودت گم شوی. بشینی جلوی آینه و زل بزنی به چشمهایت و هی خودت را نگاه کنی ونشناسیش. خیابانهای صورتت، کوچه های چشمهایت ،پیچ در پیچای روحت حتی غریبه اند و همه چیزش ناآشناست، به همه میتوانی دروغ بگویی، مگر آینه، الا خودت...آدم است دیگر،گاهی دلتنگیهایش آنقدر زیاد میشود که نسبت به خودش هم بیگانه می شود...
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.